شماره ٤٥٦: دگر چه شد که به عشاق سرگران بودي؟

دگر چه شد که به عشاق سرگران بودي؟
چو لاله حرف جگرسوز در دهان داري
دگر ز ديده گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان داري
به ديگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تير در کمان داري
ز برق و باد گرو مي برد به گرمروي
ز عذر لنگ، سمندي که زير ران داري
ز آب لطف تو چون آتشي خموش نشد
ازين چه سود که روي عرق فشان داري؟
خمار سوختگان را به بوسه اي بشکن
به شکر اين که لب لعل مي چکان داري
مسلم است به سرو تو نازک اندامي
که پيچ و تاب سر زلف در ميان داري
دهان تنگ تو فرياد مي کند بي حرف
که سر به مهر خبرها ز بي نشان داري
دلم ز قرب تو اي خط عنبرين داغ است
که راه حرف به آن غنچه دهان داري
ز بلبلان قفس مانده ناله اي برسان
تو اي نسيم که راهي به گلستان داري
مکن چو باد خزان کار با چمن يکرو
که بازگشت به اين باغ و بوستان داري
ز دستگيري افتادگان ز پا منشين
چو خضر اگر هوس عمر جاودان داري
چنان مکن که به دريا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان داري
منه ز گوشه دل پاي خود برون صائب
اگر توقع آسايش از جهان داري