شماره ٤٥٥: ز برگريز، دل بي قرار ازان داري

ز برگريز، دل بي قرار ازان داري
که غافلي ز بهاري که در خزان داري
برآوري ز گريبان رستگاري سر
اگر ز دامن شبها خط امان داري
جوي غم تو ندارد جهان بي پروا
چرا تو بيهده چندين غم جهان داري؟
سپهر سايه جان بلند پايه توست
چرا ز سايه حذر همچو کودکان داري؟
مکن به مشورت نفس زن صفت کاري
اگر ز مردي و مردانگي نشان داري
سفينه اي به کف آر از شکست خود چون موج
درين محيط اگر رغبت کران داري
زبان شکر تو چون سبزه در ته سنگ است
ولي به وقت شکايت دو صد زبان داري
ز کيمياي قناعت نگشت چشم تو سير
عبث غنا طمع از نعمت جهان داري
برات رزق تو بر آسمان نوشته خداي
عبث توقع رزق از زمينيان داري
ز آستانه دل پا برون منه صائب
اگر هواي تماشاي لامکان داري