شماره ٤٥٣: اگر نسيم سحرگاه مهربان بودي

اگر نسيم سحرگاه مهربان بودي
ز بوي گل قفسم رشک گلستان بودي
عنان گسسته نمي رفت باد پاي نفس
اگر حضور درين تيره خاکدان بودي
گهر غبار يتيمي فشاندي از دامن
ز خاکمال حوادث اگر امان بودي
شدي ز شکوه خونين من جگرها داغ
اگر چو زخم، دهان مرا زبان بودي
زدي غرور سعادت به مغز من آتش
اگر نه رزق هماي من استخوان بودي
اگر به چشم تر ما ملايمت کردي
طراوت گل روي تو جاودان بودي
اگر نهفته نمي بود کارفرمايي
جهان چنان که تو مي خواستي چنان بودي
هنوز بود زمين گير چرخ مينايي
که چون شراب صبوحي به دل روان بودي
ز روي گرم تو آتش به جانم افتاده است
خوش آن زمان که به عشاق سرگران بودي!
شکرفشاني نطق تو نيست امروزي
به گاهواره چو عيسي تو خوش زبان بودي
ستاره تو دلا آن زمان سعادت داشت
که همچو خال در آن گوشه دهان بودي
فريب دانه به چشم تو خاک زد چون دام
وگرنه ساکن فردوس جاودان بودي
اگر ز آينه رويان سخن کشي مي داشت
جهان ز طوطي صائب شکرستان بودي