شماره ٤٤٧: تو تا ز هستي خود بي خبر نمي افتي

تو تا ز هستي خود بي خبر نمي افتي
ز خويش مرحله اي پيشتر نمي افتي
ازين جهان و سرانجام آن مشو غافل
اگر به فکر جهان دگر نمي افتي
مساز عيب هنرنماي ذاتي خود را
اگر به وادي کسب هنر نمي افتي
ز چرخ همچو صدف گوهر تو بي قدرست
چرا برون ز صدف چون گهر نمي افتي؟
ستاره تو ازان است زود مير که تو
به بخت سوخته اي چون شرر نمي افتي
عقيق را ز خراش جگر برآمد نام
چرا به فکر خراش جگر نمي افتي؟
اگر ترا رگ خامي نکرده در زنجير
به پاي نخل چرا چون ثمر نمي افتي؟
ز مو به موي تو راه اجل سفيدي کرد
تو شوخ چشم به فکر سفر نمي افتي
هزار گمشده را در نماز مي يابي
چرا به فکر خود اي بي خبر نمي افتي؟
به پاي قافله قطع طريق کن صائب
ز برق و باد اگر پيشتر نمي افتي