شماره ٤٤٦: مباش معجب و خودبين که در بلا افتي

مباش معجب و خودبين که در بلا افتي
مبين در آينه بسيار کز صفا افتي
به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت
چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتي
چو گل به خنده ميالا دهان خويش، مباد
به خاک راه به يک سيلي صبا افتي
چنان برآ ز تعلق که نقش نپذيري
اگر برهنه در آغوش بوريا افتي
به درد غربت زندان بساز چون يوسف
مرو به جانب کنعان که از بها افتي
به ماجراي من و عشق پي تواني برد
اگر به کشتي خصمانه با قضا افتي
جهان و هر چه در او هست پوچ و بي مغزست
مباد در پي او همچو کهربا افتي
ز نالههاي غريبانه منع ما نکني
اگر دل شبي از کاروان جدا افتي
ز عزم سست چنان کاهلي که گر خاري
به دامن تو زند دست، بر قفا افتي
بسر رسيدن ره در فتادگي بندست
ز دست تيشه مينداز تا ز پا افتي
عنان به دست هوا داده اي چو برگ خزان
خداي داند تا عاقبت کجا افتي
به زير پاي درآور سپهر را، تا چند
چو بار طرح درين کهنه آسيا افتي؟
چو آفتاب ز سر پا کنند گرمروان
تو هر کجا که رسي همچو سايه وا افتي
چو آفتاب عزيز جهان شوي صائب
اگر چو پرتو او زير دست و پا افتي