شماره ٤٤٥: بهار گشت ز خود عارفانه بيرون آي

بهار گشت ز خود عارفانه بيرون آي
اگر ز خود نتواني ز خانه بيرون آي
بود رفيق سبکروح تازيانه شوق
نگشته است صبا تا روانه بيرون آي
اگر به کاهلي طبع برنمي آيي
ز خود به زور شراب شبانه بيرون آي
براق جاذبه نوبهار آماده است
همين تو سعي کن از آستانه بيرون آي
اسير پرده ناموس چند خواهي بود؟
ازين لباس زنان عارفانه بيرون آي
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دميد
چه مي شود، تو هم از کنج خانه بيرون آي
صفير مرغ سحر تازيانه شوق است
ز بند خويش به اين تازيانه بيرون آي
کنون که کشتي مي راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بيکرانه بيرون آي
چو صبح، فيض بهار شکوفه يک دو دم است
چه فکر مي کني، از آشيانه بيرون آي
هوا ز ناله مرغان شده است پرده ساز
چه حاجت است به چنگ و چغانه، بيرون آي
در يد غنچه مستور پيرهن تا ناف
تو هم ز خرقه خود صوفيانه بيرون آي
چه همچو صورت ديوار محو خانه شدي؟
قدم به راه نه، از فکر خانه بيرون آي
ازين قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن
به ذوق صحبت يار يگانه بيرون آي
ترا ميان طلبي از کنار دارد دور
کنار اگرطلبي از ميانه بيرون آي
حجاب چهره جان است زلف طول امل
ازين قلمرو ظلمت چو شانه بيرون آي
ز خاک يک سر و گردن به ذوق تير قضا
اگر ز اهل دلي چون نشانه بيرون آي
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به اين کمند ز قيد زمانه بيرون آي