شماره ٤٤٢: رخ برافروخته ديگر به نظر مي آيي

رخ برافروخته ديگر به نظر مي آيي
از شکار دل گرم که دگر مي آيي؟
از صدف گوهر شهوار نيايد بيرون
به صفايي که تو از خانه بدر مي آيي
مي چکد آب حيات از گل رخسار ترا
چشم بد دور که خوش تازه و تر مي آيي
کيست گستاخ به روي تو تواند ديدن؟
که عرقناک ز آيينه بدر مي آيي
اثر از دين و دل و هوش خرامت نگذاشت
ديگر از خانه به اميد چه برمي آيي؟
چون کسي از تو برد سر به سلامت چو حباب؟
که سبکبال تر از موج خطر مي آيي؟
من به يک چشم کدامين سر ره را گيرم؟
که تو در جلوه ز صد راهگذر مي آيي
چه عجب عاشق يکرنگ اگر نيست ترا؟
که تو هر دم به نظر رنگ دگر مي آيي
کشته ناز تو در روي زمين کيست که نيست؟
که چو خورشيد تو با تيغ و سپر مي آيي
آنقدر باش که چون ني شوم از خود خالي
گر به آغوش من اي تنگ شکر مي آيي
برنيامد مه رويت به مي از پرده شرم
کي دگر از ته اين ابر تو برمي آيي؟
از حياتم نفس پا به رکابي مانده است
مي رود وقت، به بالينم اگر مي آيي
ثمر از بيد و گل از سرو نمايان گرديد
کي تو اي سرو گل اندام به برمي آيي؟
شود آن حسن گلوسوز يکي صد چو شرار
به کنار من دلسوخته گر مي آيي
وحشت از صحبت عاشق مکن اي تازه نهال
که ز پيوند نکوتر به ثمر مي آيي
جان نو در عوض جان کهن مي يابد
هر که را در دم رفتن تو به سر مي آيي
به چه تدبير کسي از تو برومند شود؟
نه به زاري، نه به زور و نه به زر مي آيي
اين لطافت که ترا داده خدا، حيرانم
که چسان اهل نظر را به نظر مي آيي
گشت خورشيد جهانتاب ز مغرب طالع
کي تو اي سنگدل از خانه بدر مي آيي؟
جان ز شوق تو رسيده است به لب صائب را
هيچ وقتي به ازين نيست اگر مي آيي