شماره ٤٤٠: غنچه را راه در آن چاک گريبان ندهي

غنچه را راه در آن چاک گريبان ندهي
به کف طفل نوآموز گلستان ندهي
دست بيعت به گل داغ چو دادي، زنهار
فرصت بند گشودن به گريبان ندهي
مي خورد شهر به هم گر تو ستمگر يک روز
سيل زنجير جنون سر به بيابان ندهي
سينه بر سينه خم گر چو فلاطون بنهي
خشت خم را به کتب خانه يونان ندهي
از دلت چشمه زمزم نبرد گرد ملال
اگر از آبله آبي به مغيلان ندهي
گر به صحراي تعلق گذر افتد ناچار
خار را فرصت گيرايي دامان ندهي
مي چکد شور قيامت ز شکرخنده او
دل مجروح به آن پسته خندان ندهي
اي فلک در گذر از قسمت ما، شرم بدار
چند در کاسه خود دست به مهمان ندهي؟
نان و دندان به هم ار مي دهيم احسان است
چند نان بخشيم اي سفله و دندان ندهي؟
صائب از سوختگي گر به سرت دودي هست
مشت خاک سيه هند به ايران ندهي