شماره ٤٣٨: خاک شو خاک ازان پيش که بر باد روي

خاک شو خاک ازان پيش که بر باد روي
بندگي پيشه خود ساز که آزاد روي
مرگ چون موي برآرد ز خميرت آسان
گر چو جوهر به رگ و ريشه فولاد روي
روزگار از تو و مرگ تو فراغت دارد
شط نماند ز روش گر تو ز بغداد روي
من نه آنم که به جان بخل کنم با تو، ولي
تو نه آني که به قتل از سر من شاد روي
پي رزق دگران قطره زدن بي اثرست
چند هر سوي پي روزي اولاد روي؟
شرم جاويد نقاب رخ جنت گردد
گر به فردوس به اين حسن خداداد روي
ريگ در قطع ره عشق نفس مي دزدد
اين نه راهي است که چون سيل به فرياد روي
صائب اين بخت نگوني که نصيب تو شده است
عجبي نيست گر از راه به ارشاد روي