شماره ٤٣٤: تا تو چون شانه دل چاک مهيا نکني

تا تو چون شانه دل چاک مهيا نکني
پنجه در پنجه آن زلف چليپا نکني
بر کلاه خرد و هوش اگر مي لرزي
به که نظاره آن قامت رعنا نکني
روزگارت شود از آب گهر شيرين تر
چون صدف گر حذر از تلخي دريا نکني
دست چون موج به گردن نکني ساحل را
تا درين قلزم خونخوار کمر وانکني
مي شود درددل از سر به هوايان افزون
دفتر شکوه چو گل پيش صبا وانکني
نقد اوقات عزيزست گرامي دارش
روز خود پوچ ز انديشه فردا نکني
رشته گوهر سنجيده عبرتها را
با خبر باش که ضايع به تماشا نکني
خانه در چشم تو سازد چو مگس رو يابد
به که با مردم بي شرم مدارا نکني
نشوي طعمه شاهين حوادث چون کبک
اگر از ساده دلي خنده بيجا نکني
با دل چاک بساز اي صدف خام طمع
تا تو باشي دهن خود به گهر وانکني!
نيست ممکن به تو دنياي دني رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنيا نکني
مي شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفي اگر فکر مداوا نکني