شماره ٤٣٣: دل چون شيشه خود گر تهي از باده کني

دل چون شيشه خود گر تهي از باده کني
کوري ديو هوا، پر ز پريزاده کني
آنچه از مهلت ايام نصيب تو شده است
آنقدر نيست که برگ سفر آماده کني
بنده آزادکنان بند خود افزون سازند
سعي کن سعي، دل از خواجگي آزاده کني
مي شود چتر تو خورشيد قيامت فردا
دست خود گر سپر مردم افتاده کني
گريه اي کز سر مستي است، نکردن اولاست
آب تا چند ز تزوير درين باده کني؟
نشود جمع نظربازي خوبان با زهد
اين گلي نيست که در دامن سجاده کني
شربتي نيست غم او که به تلخي نوشند
روترش چند به اين رزق خدا داده کني؟
چون صدف آبله دست تو گوهر گردد
اگر از زنگ هوس آينه را ساده کني
دل چو آزاد شد از خدمت او دست بدار
اين نه سروي است که در پيش خود استاده کني
پرده عشرت جاويد بود غم صائب
تو برآني که دل از قيد غم آزاده کني