شماره ٤٢٩: دل نبندند عزيزان جهان در وطني

دل نبندند عزيزان جهان در وطني
که به يوسف ندهد وقت سفر پيرهني
صبح پيري شد و از خواب نگشتي بيدار
بر تو شد جامه احرام ز غفلت کفني
مي شود سنگ نشان کعبه مقصودش را
گر به اخلاص کند خدمت بت برهمني
راز من از لب خامش به زبانها افتاد
گر چه از خامه بي شق نتراود سخني
مزه ميوه فردوس نمي داند چيست
هر که دندان نرسانده است به سيب ذقني
در سپند من سودازده آتش مزنيد
که پريشان شود از ناله من انجمني
نيست از وصل به جز خون جگر قسمت من
بر سر خوان سليمان چه کند بي دهني؟
کرد يک تنگ شکر روي زمين را صائب
که شنيده است چنين طوطي شکرشکني؟