شماره ٤٢٦: سوختي در عرق شرم و حيا اي ساقي

سوختي در عرق شرم و حيا اي ساقي
دو سه جامي بکش از شرم برآ اي ساقي
از مي و نقل به يک بوسه قناعت کرديم
رحم کن بر جگر تشنه ما اي ساقي
چند چون شمع ز فانوس حصاري باشي؟
بي تکلف بگشا بند قبا اي ساقي
پنبه را وقت سحر از سر مينا بردار
تا برآيد مي خورشيدلقا اي ساقي
بوسه دادي به لب جام و به دستم دادي
عمر باد و مزه عمر ترا اي ساقي!
شده ام برگ خزان ديده اي از رنج خمار
در قدح ريز مي لعل قبا اي ساقي
دهنم از لب شيرين تو شد تنگ شکر
چون بگويم به دو لب شکر ترا اي ساقي؟
شعله بي روغن اگر زنده تواند بودن
طبع بي مي نکند نشو و نما اي ساقي
(زحمت رنگ حنا بر يد بيضا مپسند
مي کند پرتو مي کار حنا اي ساقي)
(خضر اگر بوي ز کيفيت ساغر ببرد
آب حيوان بدهد روي نما اي ساقي)
(قطره اي گر بچکد از مي خونگرم به خاک
رويد از شوره زمين مهرگيا اي ساقي)
صائب تشنه جگر را که کمين بنده توست
از نظر چند براني به جفا اي ساقي؟