شماره ٤٢٥: سينه باغي است که گلشن شود از خاموشي

سينه باغي است که گلشن شود از خاموشي
دل چراغي است که روشن شود از خاموشي
بيشتر فتنه عالم ز سخن مي زايد
مادر فتنه سترون شود از خاموشي
مهر زن بر لب گفتار که در بزم جهان
شمع آسوده ز کشتن شود از خاموشي
دل که در رهگذر باد حوادث شمعي است
چون چراغ ته دامن شود از خاموشي
بلبل از زمزمه خويش به بند افتاده است
از قفس مرغ به گلشن شود از خاموشي
هيچ طفلي نشنيديم درين عبرتگاه
که لبش زخمي سوزن شود از خاموشي
دل ز روشنگر حيرت يد بيضا گردد
سينه ها وادي ايمن شود از خاموشي
گر تواني سپر از مهر خموشي انداخت
مو بر اندام تو جوشن شود از خاموشي
دل آزاد تو آن روز شود بي زنگار
که زبان سبز چو سوسن شود از خاموشي
خاک اگر در دهن رخنه گفتار زند
آدمي قلعه آهن شود از خاموشي
نيست جز مهر خموشي به جهان جام جمي
راز عالم به تو روشن شود از خاموشي
گر زبان را ز سخن پاک تواني کردن
خوشه ات صاحب خرمن شود از خاموشي
رشته عمر که بر سستي خود مي لرزد
ايمن از بيم گسستن شود از خاموشي
کثرت و تفرقه در عالم گفتار بود
که جهاني همه يک تن شود از خاموشي
از ره حرف بود رنجش مردم صائب
کس نديديم که دشمن شود از خاموشي