شماره ٤٢٤: چند در فکر سرا و غم منزل باشي؟

چند در فکر سرا و غم منزل باشي؟
گذرد قافله عمر و تو غافل باشي
در سرانجام سفر باش و سبک کن خود را
تو نه آن دانه شوخي که درين گل باشي
کعبه در گام نخستين کند استقبالت
از سر صدق اگر همسفر دل باشي
چشم بگشاي که خاک تو همان خواهد بود
همچو ديوار به هر سوي که مايل باشي
عزم بر هم زدن هر دو جهان گر داري
هيچ تدبير چنان نيست که يکدل باشي
گر در آرايش ظاهر دگران مي کوشند
تو در آن کوش که فرخنده شمايل باشي
دل دريا صدف گوهر شهوار بود
تو تهي مغز طلبکار به ساحل باشي
گر چه خون تو به شمشير تغافل ريزد
شرط عشق است که شرمنده قاتل باشي
کشتي تن بشکن، چند درين قلزم خون
تخته مشق صد انديشه باطل باشي؟
در خزان مانع سوداست اگر بي برگي
در بهاران چه ضرورست که عاقل باشي؟
حاصل هر دو جهان صرف اگر بايد کرد
سعي کن سعي که شايسته يک دل باشي
غم بي حاصلي خويش نخوردي يک بار
چند در فکر زمين و غم حاصل باشي؟
دوري راه تو صائب ز گرانباري هاست
بار از خويش بينداز که منزل باشي