شماره ٤٢٣: نه چنان دانه دل سوخت ز سوداي کسي

نه چنان دانه دل سوخت ز سوداي کسي
که شود سبز ز آب رخ زيباي کسي
آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است
که ندارد خبر از قامت رعناي کسي
خانه زادست سيه مستي صاحب نظران
چون قدح چشم ندارند به صهباي کسي
من گرفتم نکنم راز نهان را اظهار
چه کنم آه به غمازي سيماي کسي؟
دعوي جلوه مستانه مکن اي شمشاد
کاين قبايي است که زيباست به بالاي کسي
نه چنان شعله کشيده است که خاموش شود
آتش شوق من از دامن صحراي کسي
چه خيال است که از سينه دگر ياد کند
دل هر کس رود از جا به تماشاي کسي
نه چنان گشت پريشان دل صد پاره من
که مرا جمع کند زلف دلاراي کسي
سر به سر فاختگان حلقه بيرون درند
سرکش افتاده ز بس سرو دلاراي کسي
سرمه در ديده انجم کشد از بيتابي
مشت خاکسترم از آتش سوداي کسي
هر نفس مي زنم آتش به جهان از غيرت
که مبادا شکند خار تو در پاي کسي
از غم روي زمين تنگ نگردد صائب
گرچه در سينه عاشق نبود جاي کسي