شماره ٤٢١: خارخاري به دل افتاده ز مژگان کسي

خارخاري به دل افتاده ز مژگان کسي
که نپيچيده نگاهش به رگ جان کسي
ميوه خلد به کوته نظران ارزاني
دست اميد من و سيب زنخدان کسي
به يکي بوسه که جان در تن عاشق آيد
چه شود کم ز لب لعل تو اي جان کسي؟
دامن دشت به سودازدگان ارزاني
نکشد آتش ما منت دامان کسي
همچو خورشيد سرآمد نتواني گرديد
مدتي تا نروي در خم چوگان کسي
تا قناعت به سر انگشت توان کرد چو شمع
نخورد کودک ما شير ز پستان کسي
زاهد بي مزه و سير خيابان بهشت
من سودازده و چاک گريبان کسي
به دمي آب که دل سوخته اي آسايد
خشک مغزي مکن اي چشمه حيوان کسي
چون به چشمش ندهم جاي که در پرده دل
اشک من شور شد از گرد نمکدان کسي
سنبل يک چمن و جوهر يک آينه اند
طره بخت من و زلف پريشان کسي
خبرش نيست ز سرگشتگي ما صائب
هر که سر گوي نکرده است به ميدان کسي