شماره ٤٢٠: غوطه در خاک زند دل ز گريبان کسي

غوطه در خاک زند دل ز گريبان کسي
ناله در خون تپد از شوخي مژگان کسي
تا پريشان نشود خاطر چون برگ گلت
نروي سرزده در خواب پريشان کسي
نازم آن ضعف زبون کرده بي طاقت را
که به امداد صبا رفت به قربان کسي
خون ما در تن ازان مرده که در روز جزا
ندهد زحمت اندشه دامان کسي
مي کشد هر نفس از شوق ز خويشم بيرون
نگه مست جفاپيشه آيان کسي
ميوه باغ شکيب دل ما را درياب
سيب صبرست که دورست ز دندان کسي
مي برد باد صبا شب همه شب شهر به شهر
بوي پيراهن يوسف ز گريبان کسي
شور از کشور دلهاي پريشان برخاست
نمکي تازه نکردم ز نمکدان کسي
قرص خورشيد و مه ارزاني گردون باشد
نخورد همت ما نان جو از خوان کسي
عدم اولاست درين واقعه بيماري را
که به جان مي کشدش منت درمان کسي