شماره ٤١٨: بوسه از کنج لب يار نخورده است کسي

بوسه از کنج لب يار نخورده است کسي
ره به گنجينه اسرار نبرده است کسي
من و يک لحظه جدايي ز تو، آن گاه حيات؟
اينقدر صبر به عاشق نسپرده است کسي
لب نهادم به لب يار و سپردم جان را
تا به امروز به اين مرگ نمرده است کسي
ريزش اشک مرا نيست محرک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده است کسي
آب آيينه ز عکس رخ من نيلي شد
اينقدر سيلي ايام نخورده است کسي
غير از آن کس که سر خود به گريبان برده است
گوي توفيق ازين عرصه نبرده است کسي
داغ پنهان مرا کيست شمارد صائب؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسي