شماره ٤١٣: کوش تا دل به تماشاي جهان نگذاري

کوش تا دل به تماشاي جهان نگذاري
داغ افسوس بر آيينه جان نگذاري
چاه اين باديه از نقش قدم بيشترست
پاي مستانه به صحراي جهان نگذاري
نفس تند، عنان دادن عمرست از دست
با خبر باش که از دست عنان نگذاري
چشم بستن ز تماشاي دو عالم سهل است
سعي کن سعي که دل را نگران نگذاري
دشمن خانگي از خصم بروني بترست
اختيار سر خود را به زبان نگذاري
نخل اميد تو آن روز شود صاحب برگ
که سبکباري خود را به خزان نگذاري
زاد راه سفر دور توکل اين است
که در انبان خود انديشه نان نگذاري
به دو صد چشم، نشان راه ترا مي پايد
تير تا راست نباشد به کمان نگذاري
عزلتي کز تو بود نام چو عنقا سهل است
جهد کن جهد که از نام نشان نگذاري
تا در خانه بي منت دوزخ بازست
دست رغبت به در باغ جنان نگذاري
عمر چون قافله ريگ روان درگذرست
تا بنا بر سر اين ريگ روان نگذاري
قطره را بحر کرم گوهر شهوار کند
نم خون در مژه اشک فشان نگذاري
حسن کردار ز هر عضو زباني دارد
تا توان کرد نصيحت به زبان نگذاري
نرم کن نرم رگ گردن خود را زنهار
تا سر خويش به بالين سنان نگذاري
ما به اميد عطاي تو چنين بيکاريم
کار ما را به اميد دگران نگذاري
نيستي مرد گرانباري غفلت صائب
سر خود در سر اين بار گران نگذاري