شماره ٤١٢: هر کس از اهل نظر را به بياني داري

هر کس از اهل نظر را به بياني داري
چشم بد دور که خوش تيغ زباني داري
روي چون آينه را در بغل خط مگذار
تو که چون شرم و حيا آينه داني داري
چه ضرورست به شمشير تغافل کشتن؟
تو که چون ابروي پيوسته کماني داري
چشم شوخ تو به انصاف نمي پردازد
ورنه در هر نظري ملک جهاني داري
تلخکامي ز تو هرگز به نوايي نرسيد
تو هم اي غنچه دلت خوش که دهاني داري
اي گل شوخ که مغرور بهاران شده اي
خبرت نيست که در پي چه خزاني داري
خدمت پير خرابات ز توفيقات است
از جوانمردي اگر نام و نشاني داري
غم اين وادي پرخار چرا بايد خورد؟
تو که چون بي خبري تخت رواني داري؟
در شبستان تو سي شب مه عيدست مقيم
اگر از خوان قناعت لب ناني داري
مي شود عاقبت کار چراغت روشن
در حريم دل اگر سوز نهاني داري
پاي در دامن تسليم (و) رضا محکم کن
مرو از راه که در دست عناني داري
بر زبان حرف نسنجيده مياور صائب
اگر از مردم سنجيده نشاني داري