شماره ٤١١: رخصت بوسه اگر از لب جامي داري

رخصت بوسه اگر از لب جامي داري
تلخ منشين که عجب عيش مدامي داري
سرفرازان جهان جمله سجود تو کنند
در حريم دل اگر راه سلامي داري
اگر از داغ جنون يافته اي مهر قبول
چشم بد دور که خوش ماه تمامي داري
گوشه اي گر به کف آورده اي از ملک رضا
باش آسوده که شايسته مقامي داري
اي عقيق از من لب تشنه فراموش مکن
که درين دايره امروز تو نامي داري
سرو از دايره حکم تو بيرون نرود
تا تو چون فاختگان حلقه دامي داري
بسته اي در گره از ساده دلي دوزخ را
در سر خود اگر انديشه خامي داري
چون گره شد به گلو لقمه غم باده طلب
به حلالي خور اگر آب حرامي داري
اي صبا چشم من از آمدنت روشن شد
مگر از يوسف گم کرده پيامي داري؟
برخوري زان لب ميگون که چو صهباي صبوح
در رگ و ريشه جان طرفه خرامي داري
صائب اين آن غزل حافظ مشکين نفس است
بشنو اي خواجه اگر زان که مشامي داري