شماره ٤٠٨: عيب صاحب هنران چند به بازار آري؟

عيب صاحب هنران چند به بازار آري؟
چند ازان گلبن پر گل کف پر خار آري؟
هيچ کس گل نزند بر تو درين سبز چمن
گل اگر در قفس مرغ گرفتار آري
از کجان گر گذري راست درين عبرتگاه
سالم انگشت برون از دهن مار آري
ضامنم من که غباري به دلت ننشيند
اگر از خلق جهان روي به ديوار آري
در دياري که خزف را ز گهر نشناسند
گوهر خود چه ضرورست به بازار آري؟
ديده ظاهر اگر پر خس و خاشاک کني
از خس و خار به دامن گل بي خار آري
به ازان است که صد نخل برومند کني
سر منصور مرا گر به سر دار آري
چون حبابند سراپاي نظر جوهريان
تا چه گوهر تو ازين قلزم زخار آري
حرف افسرده دلان باعث آشوب دل است
خبر مرگ چه لازم که به بيمار آري؟
مي تواني به سراپرده خورشيد رسيد
همچو شبنم به چمن گر دل بيدار آري
چند چون سکه زر در نظر صيرفيان
پشت بر زر کني و روي به بازار آري؟
روي چون آينه پنهان مکن از طوطي ما
تو که صاحب سخنان را به سرکار آري
رحم کن بر دل بي طاقت ما اي قاصد
نااميدي خبري نيست که يکبار آري
روشن است از دهن زخم چه گل خواهد کرد
چه ضرورست مرا بر سر گفتار آري؟
اگر از پاس نفس رشته سرانجام دهي
صائب از بحر برون گوهر شهوار آري