شماره ٤٠٧: نيست چون صبح ترا جز نفس معدودي

نيست چون صبح ترا جز نفس معدودي
چه کني چون دل شب تيره اش از هر دودي؟
نيست سرمايه عمر تو به جز يک دو سه دم
چه کني صرف به دودي که ندارد سودي؟
دود اگر زلف ايازست ببر پيوندش
حيف باشد که به زنجير بود محمودي
چون سياووش گذشتند ز آتش مردان
ما به همت نتوانيم گذشت از دودي
عيش خود تلخ مکن صائب ازين دود کثيف
گر به آتش نگذاري به تکلف عودي