شماره ٤٠٣: اي که از بي بصران راه خدا مي طلبي

اي که از بي بصران راه خدا مي طلبي
چشم بگشاي که از کور عصا مي طلبي
اي که داري طمع وقت خوش از عالم خاک
نور از ظلمت و از درد صفا مي طلبي
اي که داري طمع مهر و وفا از خوبان
پاکبازي ز حريفان دعا مي طلبي
کردي انفاس گرامي همه در باطل صرف
همچنان زندگي از حق به دعا مي طلبي
به تو نااهل ز الوان نعم بي خواهش
چه ندادند که ديگر ز خدا مي طلبي؟
آسمان است ترا ضامن روزي، وز حرص
رزق خود را تو ز هر در چو گدا مي طلبي
از دل زنده توان هستي جاويدان يافت
در سياهي تو همان آب بقا مي طلبي
هست درمان تو با درد مدارا کردن
درد خود را ز طبيبان تو دوا مي طلبي
نرسد دولت ديدار به روشن گهران
تو به اين ديده آلوده لقا مي طلبي
نيست چون ريگ روان نرم روان را آواز
تو ازين قافله آواز درا مي طلبي
نتوان راه به حق برد ز صحراگردي
پا به دامن کش اگر راه خدا مي طلبي
پاک کن روزنه ديده خود را ز غبار
اگر از چشمه خورشيد ضيا مي طلبي
استخواني به دو صد خون جگر مي يابد
چه سعادت ز پر و بال هما مي طلبي؟
نفس گرم کند غنچه دل را خندان
تو گشايش ز دم سرد صبا مي طلبي
چون نبندند به روي تو در فيض، که تو
همه چيز از همه کس در همه جا مي طلبي
با دل پر هوس از آه اثر داري چشم
پاي بوس هدف از تير خطا مي طلبي
کرده اند از در خود دور چو سگ از مسجد
دولتي را که ز مردان خدا مي طلبي
کعبه رعناتر ازان است که محجوب شود
تو ز کوته نظري قبله نما مي طلبي
چون ز ديوان رساننده روزي صائب
مي رسد رزق تو بي خواست، چرا مي طلبي؟