شماره ٤٠٢: دلربايانه دگر بر سر ناز آمده اي

دلربايانه دگر بر سر ناز آمده اي
از دل من چه بجا مانده که باز آمده اي
از عرق زلف تو چون رشته گوهر شده است
همه جا گرچه به تمکين و به ناز آمده اي
در بغل شيشه و در دست قدح، در بر چنگ
چشم بد دور که بسيار بساز آمده اي
بگذر از ناز و برون آي ز پيراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نياز آمده اي
مي بده، مي بستان، دست بزن، پاي بکوب
به خرابات نه از بهر نماز آمده اي
آنقدر باش که من از سر جان برخيزم
چون به غمخانه ام اي بنده نواز آمده اي
بر دل سوخته ام رحم کن اي ماه تمام
که درين بوته مکرر به گداز آمده اي
دل محراب ز قنديل فرو ريخته است
تا تو اي دشمن ايمان به نماز آمده اي
چون نفس سوختگان مي رسي اي باد صبا
مي توان يافت کزان زلف دراز آمده اي
چون نگردد دل صائب ز تماشاي توآب؟
که به رخساره آيينه گداز آمده اي
نيست ممکن که مصور شود آن حسن لطيف
صائب از دل چه عبث آينه ساز آمده اي؟