شماره ٤٠٠: شوخ و ميخواره و شبگرد و غزلخوان شده اي

شوخ و ميخواره و شبگرد و غزلخوان شده اي
چشم بد دور که سرفتنه دوران شده اي؟
هر چه در خاطر عاشق گذرد مي داني
خوش اداياب و ادافهم و ادادان شده اي
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنيدي
چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده اي؟
تو که از خانه ره کوچه نمي دانستي
چون چنين راهزن و رهبر و ره دان شده اي
تو که از شرم در آيينه نديدي هرگز
به اشارات که اين طور شفادان شده اي؟
تا پريروز شکرخند نمي دانستي
اين زمان صاحب چندين شکرستان شده اي
بر نهال تو صبا دوش به جان مي لرزيد
اين زمان بارور از ميوه الوان شده اي
پيش ازين بود نگاه تو به يک دل محتاج
اين زمان دلزده زين جنس فراوان شده اي
بود آواز تو چون خنده گل پرده نشين
چه ز عشاق شنيدي که نواخوان شده اي؟
يوسف از قافله حسن تو غارت زده اي است
به دعاي که چنين صاحب سامان شده اي؟
جاي قد، سرو خجالت کشد از روي بهار
تا تو چون آب درين باغ خرامان شده اي
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لايق صد دل و شايسته صد جان شده اي
مي توان مرد براي تو به اميد حيات
که ز خط خضر و ز لب عيسي دوران شده اي
از اداي سخن و از نگه عذرآميز
مي توان يافت که از جور پشيمان شده اي
چون فداي تو نسازد دل و دين را صائب؟
که همان طور که مي خواست بدانسان شده اي