شماره ٣٩٨: دست اگر در کمر راهبر دل زده اي

دست اگر در کمر راهبر دل زده اي
بي تردد به ميان دامن منزل زده اي
دامن خضر رها کن که دليل تو بس است
پشت پايي که بر اين عالم باطل زده اي
مي شود شهپر توفيق، اگر برداري
دست عجزي که به دامان وسايل زده اي
باز کن از سر خود زود تن آساني را
که عجب قفل گراني به در دل زده اي
گوهري نيست اگر رشته اميد ترا
گنه توست که چون موج به ساحل زده اي
چون به عيب و هنر خويش تواني پرداخت؟
تو که از جهل در آينه را گل زده اي
از تمنا گرهي رشته عمر تو نداشت
تو بر اين رشته دو صد عقده مشکل زده اي
چون نداري دل آگاه، در اول قدمي
بوسه هر چند به پيشاني منزل زده اي
پاس دم دار که شمشير دودم خواهد شد
در دم حشر دمي چند که غافل زده اي
در قيامت سپر آتش دوزخ گردد
از درم مهري اگر بر لب سايل زده اي
چاک در پرده ناموس تو خواهد انداخت
خنده اي چند که بر مردم کامل زده اي
زان به چشم تو صدف جلوه گوهر دارد
که سراپرده چو کف بر سر ساحل زده اي
نيست ممکن که ترا آب نسازد صائب
آتشي کز نفس گرم به محفل زده اي