شماره ٣٩٦: تا رخ از باده گلرنگ برافروخته اي

تا رخ از باده گلرنگ برافروخته اي
جگر لاله عذاران چمن سوخته اي
نيست صيدي که دلش زخمي مژگان تو نيست
گرچه از شرم و حيا باز نظر دوخته اي
مي تواني به نگاهي دو جهان را دل داد
اينقدر دل که تو بر روي هم اندوخته اي
مژه در ديده نظارگيان خواهد سوخت
اين چراغي که تو از چهره برافروخته اي
سوزني نيست که در خرقه ما نشکسته است
چه نظر بر دل صد پاره ما دوخته اي؟
مي شود کار دو عالم چو به يک شيوه تمام
اينقدر شيوه تو از بهر چه آموخته اي؟
من کجا هجر کجا، اي فلک بي انصاف
به همين داغ بسوزي که مرا سوخته اي!
مي دهد بوي دل سوخته صائب سخنت
مي توان يافت درين کار نفس سوخته اي