شماره ٣٩٥: تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته اي

تا ز رخسار چو مه پرده برانداخته اي
سوز خورشيد به جان قمر انداخته اي
در سراپاي تو کم بود بلاي دل و دين؟
که ز خط طرح بلاي دگر انداخته اي
دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
کار ما را چه به وقت دگر انداخته اي؟
تو که در خانه ز شوخي ننشيني هرگز
رخت ما را چه ز منزل بدر انداخته اي؟
تلخکامان تو از مور فزونند، چرا
مور خط را به طلسم شکر انداخته اي؟
گرچه در باغ تو گل بر سر هم مي ريزد
خار در ديده اهل نظر انداخته اي
نيست در باغ نهالي به برومندي تو
سايه را آخر و اول ثمر انداخته اي
شکوه از تلخي درياي مکافات مکن
تو که چون سيل دو صد خانه برانداخته اي
دل شب مجلس اغيار برافروخته اي
کار صائب به دعاي سحر انداخته اي