شماره ٣٩٣: ندارم ياد خود را فارغ از عشق بلاجويي

ندارم ياد خود را فارغ از عشق بلاجويي
چو داغ لاله دايم در نظر دارم پريرويي
به برگ سبز چون خضر از رياض جان شدي قانع
به خون رنگين چو شاخ گل نگردي دست و بازويي
ازان در جيب گل بسيار بيدردانه مي ريزي
که هرگز از چمن پيرا نديدي چين ابرويي
مرا چون مهر خاموشي به هم پيچيده حيراني
عجب دارم برآيد در قيامت هم ز من هويي
تسلي مي کند خود را به حرف و صوت از ليلي
چو مجنون هر که دارد در نظر چشم سخنگويي
همان حسن انجمن آراست در هر جا که مي بينم
که دارد در نظر زاهد هم از گل طاق ابرويي
به حسن شاهدان معني از صورت قناعت کن
که در ملک سليمان نيست زين بهتر پريرويي
ز صحبت هاي عالم بي نيازم با دل روشن
به دست آورده ام چون سرو ازين گلشن لب جويي
دلي دارم ز لوح سينه اطفال روشنتر
ندارد چون چراغ آيينه من پشتي و رويي
اگر روي زمين يک چهره آتش فشان گردد
ز خامي عود ما را برنمي آرد سر مويي
مروت نيست از پروانه ما ياد ناوردن
در آن محفل که باشد هر سپندي آتشين رويي
وصال تازه رويان زنگ از دل مي برد صائب
خوشا قمري که در آغوش دارد قد دلجويي