شماره ٣٩٠: مرا افکنده رخسار عرقناکش به دريايي

مرا افکنده رخسار عرقناکش به دريايي
که دارد هر حبابش در گره طوفان خودرايي
نمي شد اينقدر بيماري جانکاه من سنگين
ز درد من اگر آن سنگدل مي داشت پروايي
گريبان چاک مي گرديد در دامان اين صحرا
اگر مي داشت ليلي همچو من مجنون شيدايي
ز فکر سنگ مي کردم سبک دامان طفلان را
اگر مي بود چون مجنون مرا دامان صحرايي
به چشم اين راه را چون مهر تابان قطع مي کردم
اگر از گوشه ابروي او مي بود ايمايي
ز وحشت خانه زنبور مي شد خلوت مجنون
اگر مي داشت آهو همچو ليلي چشم گويايي
به اندک فرصتي گردد حديثش نقل مجلس ها
چو طوطي هر که دارد در نظر آيينه سيمايي
مرا آن روز خاطر جمع گردد از پريشاني
که سودا افکند هر ذره خاکم را به صحرايي
به تردستي ز خارا نقش شيرين محو مي کردم
اگر در چاشني مي داشت کارم کارفرمايي
ز هر خاري گل بي خار در جيب و بغل ريزد
چو شبنم هر که دارد در گلستان چشم بينايي
چه خونها مي تواند کرد در دل گلعذاران را
نواسنجي که دارد در قفس دام تماشايي
مپرس از زاهد کوتاه بين اسرار عرفان را
چه داند قعر دريا را حباب بادپيمايي؟
نخوردم بر دل خاري، نگشتم بار بر سنگي
ندارد ياد صحراي جنون چون من سبکپايي
به اين آزادگي چون سرو بارم بر دل گردون
چه مي کردم اگر مي داشتم در دل تمنايي
ترا گر هست در دل آرزويي خون خود مي خور
که جز ترک تمنا نيست صائب را تمنايي