شماره ٣٨٣: درون دل بود يار از جهان گر چه مي خواهي؟

درون دل بود يار از جهان گر چه مي خواهي؟
گهر در سينه بحرست از ساحل چه مي خواهي؟
سرآزاده اي چون سرو ازين بستانسرا داري
ازين بالاتر از دنياي بي حاصل چه مي خواهي؟
فشاندي گرد هستي را درين وحشت سرا از خود
ز بال و پر فشاني ديگر اي بسمل چه مي خواهي؟
کليد از خانه باشد غنچه سربسته دل را
گشاد از ديگران در حل اين مشکل چه مي خواهي؟
به جنس خويش مي گويند هر جنسي بود مايل
اگر باطل نه اي از عالم باطل چه مي خواهي؟
دعاي بي غرض در سينه باشد بي نيازان را
ازين مشت گدارو همت اي غافل چه مي خواهي؟
فروغ حسن ليلي مي کند در لامکان جولان
تو اي مجنون ز جيب و دامن محمل چه مي خواهي؟
نشد از محو گشتن چشم حيران ترا مانع
مروت بيش ازين از خنجر قاتل چه مي خواهي؟
سر و جان باخت در راهت، دل و دين ريخت در پايت
دگر اي سنگدل از صائب بيدل چه مي خواهي؟