شماره ٣٨٢: جنونم پهن شد صبر از من شيدا چه مي خواهي؟

جنونم پهن شد صبر از من شيدا چه مي خواهي؟
عنانداري ز من در دامن صحرا چه مي خواهي؟
کف خاکستر من سرمه چشم غزالان شد
دگر زين مشت خار اي برق بي پروا چه مي خواهي؟
نمي آيم به کار سوختن انصاف اگر باشد
ز نخل بي بر من اي چمن پيرا چه مي خواهي؟
نه دينم ماند نه دنيا، نه صبرم ماند نه يارا
نمي دانم که ديگر از من رسوا چه مي خواهي؟
شمار داغهاي سينه ما را که مي داند؟
ازين درياي پر آتش نشان پا چه مي خواهي؟
ترا چون منعمان نگذاشت بند عافيت بر پا
ازين به نعمت اي درويش از دنيا چه مي خواهي؟
ز سنگ کودکان داري به کف منشور آزادي
ازين به حاصلي اي سرو نارعنا چه مي خواهي؟
درين دريا سرشک ابر نيسان سنگ مي گردد
سراغ گوهر مقصود ازين دريا چه مي خواهي؟
نفس را تازه کردي برگرفتي توشه عقبي
ازين بيش از رباط کهنه دنيا چه مي خواهي؟
برآمد گرد از سيل گرانسنگ بهار اينجا
نشان قطره ناچيز ازين دريا چه مي خواهي؟
به نور شمع حاجت نيست چون خورشيد طالع شد
دل بينا چو داري، ديده بينا چه مي خواهي؟
نمي آيد به ساحل کشتي از آب تنک سالم
بزن بر قلب خم، از ساغر و مينا چه مي خواهي؟
مسخر کرده اي بالا بلندان معاني را
دگر اي شوخ چشم از عالم بالا چه مي خواهي؟
جمال شاهدان غيب را بي پرده مي بيني
دگر صائب ازان روشنگر دلها چه مي خواهي؟