شماره ٣٧٨: کرامت کن مرا اي ابر رحمت چشم گرياني

کرامت کن مرا اي ابر رحمت چشم گرياني
که از هر خنده بر دل مي رسد زخم نماياني
غزال از دور باش وحشت من راه گرداند
مرا در دامن صحرا نمي بايد نگهباني
کند بر ديده سودايي من شهر را زندان
نفس چون راست سازد گردبادي در بياباني
نمي گرديد بي شيرازه اوراق وجود من
اگر مي بود در دستم سر زلف پريشاني
نهان شد مهر تابان ديد تا آن روي گلگون را
کند چون خودنمايي مشت خاري در گلستاني؟
نپردازي به عاشق از غرور حسن، ازين غافل
که ابروي تو خواهد گشت از خط طاق نسياني
ز خط عنبرين گفتم شود سرسبز اميدم
ندانستم که اين ابر سيه را نيست باراني
تو از ظلمت چو صبح آيينه دل را مصفا کن
که طالع مي شود از هر طرف خورشيد جولاني
ازان مانع ز آب خضر شد دولت سکندر را
که مي خواهد برآرد هر زمان سر از گريباني
به پايان مي رسانيدم من آتش زبان صائب
اگر افسانه آن زلف را مي بود پاياني