شماره ٣٧٦: ز جوياي سخن گر اين چنين گردد جهان خالي

ز جوياي سخن گر اين چنين گردد جهان خالي
ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالي
به قدر درد اگر مي ساختم دل از فغان خالي
جگرگاه زمين مي شد، ز خواب آلودگان خالي
درشتي ها بود در پرده نرمي هاي گردون را
نباشد لقمه اين سنگدل از استخوان خالي
گل ابري چه آب از قلزم زخار بردارد؟
چسان دل را کند از گريه چشم خونفشان خالي؟
لب افسوس را رنگين کن از زخم پشيماني
نگرديده است تا از گوهر دندان دهان خالي
همان با قامت خم مي کشم ناز جوانان را
نشد در حلقه گشتن از کشاکش اين کمان خالي
نخواهد بست صورت زندگاني اهل معني را
چنين گردد اگر از صورت و معني جهان خالي
نفس بي ياد حق از هوشمندان برنمي آيد
نمي باشد ز بوي پيرهن اين کاروان خالي
زمين پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شد
اگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالي
زنم بر سنگ اگر ميناي خالي، نيست از مستي
که نتوان بي تکلف ديد جاي دوستان خالي
لطافت پرده چشم است بينايان عالم را
وگرنه نيست زان جان جهان کون و مکان خالي
ندارم ياد بي داغ محبت سينه خود را
ز آتشپاره اي هرگز نبود اين دودمان خالي
کند زور شراب لعل کار سنگ با مينا
به مستي مي توان کردن دلي از آسمان خالي
سرمويي ترا از صبح پيري کم نشد غفلت
ندانم کي شود چشم تو زين خواب گران خالي
ز درد و داغ خالي نيست صائب سينه عاشق
نباشد خانه اهل کرم از ميهمان خالي