شماره ٣٧٣: نگه چون شمع درگيرد ز روي روشن ساقي

نگه چون شمع درگيرد ز روي روشن ساقي
يد بيضا شود دست از بياض گردن ساقي
دماغ عيش مي گردد دو بالا مي پرستي را
که در هر ساغري چيند گلي از گلشن ساقي
خراب گردش ساغر به حال خويش مي آيد
مبادا هيچ کس بيخود ز چشم پرفن ساقي
اگر مي نيست ساقي را مهل از پاي بنشيند
که بيش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقي
مرا آن روز از پستي برآيد اختر طالع
که سر بيرون کنم چون تکمه از پيراهن ساقي
رفيق راه دور بيخودي شايسته مي بايد
مده در منتهاي مستي از کف دامن ساقي
چراغ بي فروغ صبح را ماند ز لرزاني
بياض گردن مينا، نظر با گردن ساقي
غم عالم نمي گردد به گرد ميکشان صائب
مشو تا مي تواني دور از پيرامن ساقي