شماره ٣٧١: چون طفلان کس به هر افسانه تا کي واکند گوشي؟

چون طفلان کس به هر افسانه تا کي واکند گوشي؟
کند پرپنبه غفلت اگر پيدا کند گوشي
زبان مصرع پيچيده اسرار فهميدن
ز گوش سرنمي آيد مگر دل وا کند گوشي
سيه شد پرده گوشم چو برگ لاله، مي خواهم
دم گرمي که از نور سخن بينا کند گوشي
ز بي پروايي همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهاني پر سخن دارم اگر پروا کند گوشي
شرر مي ريزد از تيغ زبان چون تيشه عاشق را
دلي از سنگ مي بايد به درد ما کند گوشي
به آساني درين دريا سخن چون مستمع يابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پيدا کند گوشي
حباب ساده دل بيجا دهن پرباد مي سازد
به گفت وگوي هر بي مغز کي دريا کند گوشي؟
تواند بي تائمل يافت راز سينه خم را
زبان فهمي اگر بر قلقل مينا کند گوشي
کسي را مي رسد شاهي که گر موري سخن گويد
به انداز شنيدن چون سليمان وا کند گوشي
کف دعوي چو صبح کاذب از لب پاک مي سازد
به جوش سينه عاشق اگر دريا کند گوشي
زبان نکته پردازي است هر خاري درين گلشن
چگونه فهم حرف يک جهان گويا کند گوشي؟
به انشاي سخن صائب عبث چون غنچه مي پيچي
که را داري ز اهل دل به اين انشا کند گوشي؟