شماره ٣٦٩: ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه مي پرسي

ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه مي پرسي
حديث راه بسيارست از منزل چه مي پرسي؟
خدا داند دل آواره ما را چه پيش آمد
سرانجام نسيم از سر و پا در گل چه مي پرسي؟
محيط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال اين درياي بي ساحل چه مي پرسي؟
حساب موج دريا را بياباني چه مي داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه مي پرسي؟
سپند از گرمي خاکستر پروانه مي سوزد
ز روي آتشين شمع اين محفل چه مي پرسي؟
مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو يابد
گناه خويش اي بيدرد از قاتل چه مي پرسي؟
تو کز خود يک قدم هرگز برون ننهاده اي صائب
سراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه مي پرسي؟