شماره ٣٦٦: از موج گريه ما بر فلک اختر کند بازي

از موج گريه ما بر فلک اختر کند بازي
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازي
عبث خورشيد تابان مي زند سرپنجه با آهم
سر خود مي خورد شمعي که با صرصر کند بازي
ز زور باده من شيشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان اين باده در ساغر کند بازي؟
سر مژگان خونريز تو آسايش نمي داند
ز شوخي آب اين شمشير با جوهر کند بازي
سزاوار دل بي تاب صحرايي نمي يابم
سپند من مگر در وادي محشر کند بازي
مرا چون اشک هر سو مي دواند چشم پر کاري
که هر مژگان او در عالم ديگر کند بازي
به بازي بازي از من مي برد دل طفل بي باکي
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازي
تمام روز دارد داغ از شوخي معلم را
تمام شب نشيند گوشه اي از بر کند بازي!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نمايد آب در گوهر کند بازي
گشايد چون دهن، شيريني جان مي شود ارزان
زند چون مهر بر لب قيمت شکر کند بازي
دل ديوانه اي دارم که بر زنجير مي خندد
سر شوريده اي دارم که با خنجر کند بازي
ز سوز جان کف خاکستري گرديد آخر دل
سپندي تا به کي در عرصه مجمر کند بازي؟
اگر من از ضمير روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با ديده اختر کند بازي
چنان آيينه دل را زنم بر سنگ بي رحمي
که دل در سينه گردون بدگوهر کند بازي
غبار جسم تا کي پرده رخسار جان باشد؟
کسي تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازي؟
چه بال و پر گشايد دل به زير آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازي؟