شماره ٣٦٥: گره در سينه هر کس که باشد گوهر رازي

گره در سينه هر کس که باشد گوهر رازي
بود هر تاري از پيراهن او خار ناسازي
مکن در دل گره راز محبت را که مي گردد
صدف را گوهر سيراب سيل خانه پردازي
چنان مجنون من محوست در نظاره ليلي
که چون جوهر نمي خيزد ز زنجير من آوازي
نمي باشد ز غمازان تهي بزم خموشان هم
که دارد خلوت آيينه چون طوطي سخنسازي
من بي مايه را سرمايه اميدواري شد
به دست آورد با دست تهي تابهله شهبازي
ز شيرين نغمه هايم گوش ها تنگ شکر مي شد
اگر مي داشتم چون ني درين غمخانه دمسازي
منم کز بي کسي فرياد بي فريادرس دارم
وگرنه کوهکن چون بيستون دارد هم آوازي
گشاد اهل دولت بستگي در آستين دارد
کي بي دربان بزرگان را نمي باشد در بازي
دل صد چاک ما را مي کند گردآوري مطرب
نباشد زخم ما را بخيه جز ابريشم سازي
که را از دلربايان است اين حسن تمام اجزا؟
که دارد هر سر موي تو بر موي دگر نازي
ميسر نيست از من واکشيدن حرف چون طوطي
در آن محفل که نبود چهره آيينه پردازي
نيم از هرزه پروازان درين بستانسرا صائب
همين در خانه خود مي کنم چون چشم پروازي