شماره ٣٦٤: ز دل بيرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوري

ز دل بيرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوري
نمي سازد خنک بيمار را دل شمع کافوري
به اميد نگاهي خاک ره گشتم، ندانستم
که زير پا تو بي پروا نمي بيني ز مغروري
تويي در ديده ام چون نور و محرومم ز ديدارت
نمي دانم ز نزديکي کنم فرياد يا دوري
نظربازان ازان باشند گه ديوانه گه عاقل
که در يک کاسه دارد چشم او مستي و مستوري
توان بي پرده ديدن در لباس آن سرو سيمين را
که در فانوس عريانتر نمايد شمع کافوري
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوري
ز حد خويش پا بيرون منه تا ديده ور گردي
که بينايي شود در خانه خود کور را کوري
بود بسيار، اندک کلفتي دلهاي نازک را
به مويي مي شود خاموش چيني هاي فغفوري
ز حرف حق درين ايام باطل بوي خون آيد
عروج دار دارد نشائه صهباي منصوري
نمي گردد حلاوت با ملاحت جمع در يک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شيريني و شوري؟