شماره ٣٦١: ز زلف پرشکن بتخانه چين است پنداري

ز زلف پرشکن بتخانه چين است پنداري
ز خال مشکبو آهوي مشکين است پنداري
چنان شد از شراب لعل رنگين چشم مخمورش
که هر مژگان شوخش تيغ خونين است پنداري
رسا افتاده است از بس کمند زلف مشکينش
هميشه پشت پاي او نگارين است پنداري
نگه دارد خدا از چشم بد، رعناييي دارد
که بر روي زمين در خانه زين است پنداري
ازان رخسار عالمسوز در دل آتشي دارم
که هر مو بر سر من شمع بالين است پنداري
نپردازد به خار پاي خود از بي دماغي ها
ز شبنم چشم گل در راه گلچين است پنداري
شکوهي در نظر جا کرده از حسن گرانسنگش
که با شوخي سراپا کوه تمکين است پنداري
بهاران رفت و بلبل مهر از لب برنمي دارد
گل اين بوستان گوش سخن چين است پنداري
ز بس نازک شده است از گريه صائب پرده چشمم
نگه در ديده من خواب سنگين است پنداري