شماره ٣٥٧: ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پنداري

ز زهرچشم او رگ در تنم مارست پنداري
سر هر موي بر تن نيش خونخوارست پنداري
ندارد اختياري در گرستن چشم پرخونم
به دست رعشه داران جام سرشارست پنداري
ز شوخي در ميان حلقه خط نقطه خالش
چو مرکز گرچه پابرجاست سيارست پنداري
گر از سنگين دلان گردد زمين دامان پر سنگي
به کبک مست من دامان کهسارست پنداري
ز حيراني يکي گرديده هجران و وصال من
گريبان در کف من دامن يارست پنداري
ز دردش لذتي دارم که از درمان بود خوشتر
ز عشق او نمي دارم که غمخوارست پنداري
به فکر چاره ما هيچ صاحبدل نمي افتد
دل ما دردمندان چشم بيمارست پنداري
شهادتگاه ما در چشم آن سرو سبک جولان
به باد صبحدم دامان گلزارست پنداري
چنان لرزد دل کافر نهادم بر حيات خود
که قطع رشته جان، قطع زنارست پنداري!
به زير تيغ او مردان سرآشفته خود را
چنان وا مي کنند از سر، که دستارست پنداري
به هر کس مي کنم اظهار درد خويش، مي سوزم
دل من زخمي و عالم نمکزارست پنداري
در و ديوار در وجد آمد و از جا نمي جنبد
ز زهد خشک، زاهد زير ديوارست پنداري
ز حال گوشه گيران چشم او در عين مستي ها
چنان آگاهيي دارد که هشيارست پنداري
ز شيادان عالم بس که ديدم رهزني صائب
به چشمم رشته تسبيح زنارست پنداري