شماره ٣٥٤: مکن با تلخکامان رو ترش تا شکري داري

مکن با تلخکامان رو ترش تا شکري داري
که همچون مور خط در چاشني غارتگري داري
چو دور شادماني راست نعل سير در آتش
غنيمت دان اگر در دست چون گل ساغري داري
چه از بيم خزان اي تنگدل بر خويش مي پيچي؟
غمي بر باد ده چون غنچه تا مشت زري داري
وصال شسته رويان تازه مي سازد دل و جان را
بهشت نسيه ات نقدست اگر سيمين بري داري
نگردد شربت لطف تو چون زهر غضب بر من؟
که با من حرف مي گويي و دل با ديگري داري
شود پژمرده نيلوفر ز خورشيد تو جادوگر
رخ چون آفتاب و چشم چون نيلوفري داري
کرم کن از کباب خام ما دامن کشان مگذر
اگر چون لاله در پيراهن خود اخگري داري
تواني دست کردن در کمر نازک ميانان را
اگر چون تيغ در ميدان جرائت جوهري داري
نسوزد گر دلت بر عاشق اي آيينه معذوري
که از روي عرقناکش بهشت و کوثري داري
ز زنگ آيينه تاريک خود امروز روشن کن
که پيش دست چون گردون تل خاکستري داري
کباب تر، زبان شعله را کوتاه مي سازد
چه مي انديشي از دوزخ اگر چشم تري داري؟
نباشد پرده بيگانگي جز بال و پر صائب
مکن در سوختن تقصير اگر بال و پري داري