شماره ٣٥١: اگر چون نرگس ناديده بر کف جام زر داري

اگر چون نرگس ناديده بر کف جام زر داري
همان بر خرده گل از تهي چشمي نظر داري
ترا چون سبزه زير سنگ دارد کاهلي، ورنه
به آهي مي تواني چرخ را از جاي برداري
چرا اي موج چون آب گهر يک جا گره گشتي؟
که در هر جنبشي دام تماشاي دگر داري
تواني دست در آغوش کردن تنگ با دريا
اگر دست از عنان اختيار خويش برداري
تو کز حيرت چو قمري حلقه بيرون در گشتي
چه حاصل زين که يار خويش را در زير پر داري؟
ترا چون باده در زندان گل، افسردگي دارد
به جوشي مي تواني زين سر خم خشت برداري
مشو در هم رخت گر شد کبود از سيلي اخوان
که بي اين نيل از چشم خريداران خطر داري
چه مي لرزي چو کشتي بر سر يک بادبان دايم؟
چو خود را بشکني صد شهپر از موج خطر داري
چه حاصل زين که مي از ساغر خورشيد مي نوشي
همان بر چهره اين داغ کلف را چون قمر داري
مشو مغرور گفتار شکرريز خود اي طوطي
که اين شيريني از حسن گلوسوز شکر داري
ترا با يک نظر چون سير بيند ديده عاشق؟
که در هر پرده اي چون برگ گل روي دگر داري
ازان بارست بر دل جلوه ات اي سرو بي حاصل
که با چندين گره دست از رعونت بر کمر داري
تواند قطره اشکي بهم پيچيد دوزخ را
چه مي انديشي از آتش چو با خود چشم تر داري
ندارد حاصلي جز داغ، گلزار جهان صائب
غنيمت دان اگر چون لاله داغي بر جگر داري