شماره ٣٤٨: ز مطلب در حجابي تا نظر بر مدعا داري

ز مطلب در حجابي تا نظر بر مدعا داري
نگردي آشناي خويش تا يک آشنا داري
گهي از آسمان داري شکايت، گاه از انجم
به دريا برنمي آيي، جدل با ناخدا داري
گل بي خار مي گردد اگر دورافکني از خود
همان خاري که در پيراهن از نشو و نما داري
تامل راه ناهموار را هموار مي سازد
خطر داري ز راه راست تا سر در هوا داري
ازان چون طاير يک بال کوتاه است پروازت
که دستي بر کمر از ناز و دستي در دعا داري
گهي از بحر گوهر، گاه از کان لعل مي جويي
نمي داني درين يک مشت گل پنهان چها داري
ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک اين گلشن
تو از شبنم درين بستانسرا چمن وفا داري
در اول گام خواهي پشت پا زد سايه خود را
اگر داني که چون راه درازي پيش پا داري
به مقدار تعلق بر تو آفت دست مي يابد
خطر از آتش سوزان به قدر بوريا داري
عبث خون مي خورم، بيهوده بر سر خاک مي ريزم
تو با آن حسن بي پروا کجا پرواي ما داري؟
نبيني روي ظلمت در شبستان فنا صائب
اگر گم کرده راهان را چراغي پيش پا داري