شماره ٣٤٧: نمي آييم چون يوسف به چشم هر خريداري

نمي آييم چون يوسف به چشم هر خريداري
بحمدالله متاع ما ندارد روي بازاري
متاع آشنايي روي گردان گشته از دلها
همين از آشنارويان بجا مانده است ديواري
به زلف حرف ما آشفتگان بسيار مي پيچي
سروکارت نيفتاده است با زلف سيه کاري
چو مجنون خانه اي در دامن صحرا هوس دارم
که غير از گردباد آنجا نيايد هيچ دياري
برافتاده است رسم مردمي از گلشن عالم
ندارد نرگس بيمار بر بالين پرستاري
اگر سياره گردون سراسر مشتري گردد
نيفتد بر سر من سايه دست خريداري
اگر دشمن سرت خواهد چو گل در دامنش افکن
چو شاخ گل برون بر از چمن دوش سبکباري
ازين دشت بلاخيز حوادث چون روم صائب؟
دهن واکرده است از هر طرف آتش زبان ماري