شماره ٣٤٥: به ظاهر نيست عشق را اگر بر دست و پا بندي

به ظاهر نيست عشق را اگر بر دست و پا بندي
به هر مو دارد از پاس وفاداري جدا بندي
چنان دلبستگي دارم به اسباب گرفتاري
که من آزاد گردم هر که بگشايد ز پابندي
در جنت به رويش بي تکلف واکند رضوان
گشايد هر که آن گل پيرهن را از قبا بندي
مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران
که از هر طوق قمري سرو را باشد جدابندي
به دورانداز از رطل گرانسنگي مرا ساقي
که بي آبي بود بر دست و پاي آسيابندي
ز شيريني شدم قانع به شکرخواب درويشي
به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوريا بندي
مده از کف عنان جور بي باکانه اي ظالم
که مظلومان نمي دارند بر دست دعا بندي
چه سازد مهر خاموشي به سوز سينه عاشق؟
نگيرد پيش اين سيلاب بي زنهار را بندي
ز کار عشق هيهات است آرد عقل سر بيرون
که هر موجي ازين دريا بود بر ناخدا بندي
همان از ناله صائب مي کنم آزاد دلها را
به هر بندم گذارد عشق اگر چون ني جدا بندي