شماره ٣٤٢: مرا باغ و بهاري از مي گلفام بايستي

مرا باغ و بهاري از مي گلفام بايستي
به دستي گردن مينا، به دستي جام بايستي
دماغ سير و دورم نيست چون پيمانه و مينا
مرا در پاي خم چون خشت خم آرام بايستي
پريشان مي کند آزادي اوراق حواسم را
پر و بال مرا شيرازه اي از دام بايستي
اگر مي بود مجنون مرا ذوق نظربازي
مرا هم شوخ چشمي از غزالان رام بايستي
چه ناخوش مي گذشت اوقات عمر ما چو بيدردان
اگر وقت خوشي ما را هم از ايام بايستي
برآرد دود روي آتشين از خرمن هستي
مرا راهي به مجمر همچو عود خام بايستي
ز کوه صبر و طاقت ساده مي شد وادي امکان
من بي تاب را گر لنگر آرام بايستي
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهي به کف انديشه انجام بايستي
ز بدبختي نيم چون لايق بوس و کنار او
مرا دلخوش کني از نامه و پيغام بايستي
نديدم از زبان چرب خود، کامي به جز تلخي
مرا هم طالعي از قند چون بادام بايستي
به تنهايي کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درين وحشت سرا يک رند خون آشام بايستي